ماجرای دعوتنامه امام برای یک زائراولی
تاریخ انتشار: ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۶۹۲۲۵۲
خبرگزاری فارس -همدان، سولماز عنایتی: مدتها بود سر بحث باز نشده بود و به فکر بچهها منتفی میآمد تا دورهمی آن روز و قرار هر هفته برپا شده بود. یکی یکی بچهها با دوچرخه و کولههای ورزشی از راه رسیدند و هر کدام سر جایشان نشستند، داخل پایگاه هر یک از بچهها جایی را قُرق کرده و به قول معروف به نام خود زدهاند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
خوش و بش و حال و احوال پسرانه که حتما با حرکتهای محکم دست و اصابت آن بر گُرده میگذشت ربع ساعتی از وقتمان را گرفت که امیرآقا گفت، «بچهها در این گعده بحث زیاد داریم، شوخی بماند بعداً.»
خنده و ریسه و قاه قاه ما به ثانیه نرسیده تعطیل شد و به قول فرهاد پوزیشن معنوی گرفتیم و بیسر و صدا همان جاها خشکمان زد.
امیرآقا مسئول پایگاه و رفیقِ شفیق همه بچهها گفت، «طبق قرار و مدار قبلی اوایل هفته آینده اردوی مشهد اوکی شده است.» اتوبوس و اسکان و غذا هماهنگ شده و مانده تعداد که باید اعلام کنیم چند نفر از پایگاه ما راهی سفر مشهد مقدس میشوند. هنوز فعل میشوند جملهاش کامل ادا نشده بود که پریدم توی حرف امیرآقا و گفتم «چند نفر قراره بریم؟» امیرآقا گفت «اگر امان میدادی ادامه صحبتم به همین چند نفر میرسید.»
استرس گرفتم که مبادا، اسم کیانوش در لیست امیرآقا نباشد، نمیدانم چرا زیادی از حد سنگ آمدنش را به سینه میزدم و جوشش را میخوردم. هر که نداند فکر میکند رفیق ششدانگش هستم، به میزان رفاقتمان با کیانوش فکر میکردم که صدای «حله» امیرآقا به اضافه صلوات محمدی پسند خیالم را پرپر کرد.
دانستم که از اصل ماجرا جا ماندم و نفهمیدم دقیقا چی به چی شده و چه تعداد از رفقا عازم میشوند و چه تعداد دیگر باید سماق بمکند، صلوات تمام شده نشده، با لحنی شبیه داد گفتم «امیرآقا متوجه نشدم جریان چی شد» گفت «بله میدانم لب میجویدی و حواست سر جایش نبود».
با یک ببخشید و قیافه شرمسار من، بنده خدا امیر آقا از نو شروع کرد به توضیح؛ حکایت اردویی که بعد از دو سه سال کرونا و یک عالمه فراق چیده شده بود و با اردوهای قبلی خیلی فرق داشت.
مسئولان پایگاه بنا داشتند امسال اعضای فعال و درسخوان پایگاه عازم سفر شوند و همه اعضا امکان حضور نداشتند، حالا قرعه فعال بودن و درس خوان بودن به نام کدام یک از ما میافتاد را خدا میدانست و امیر آقا.
خیلی از بودن و نبودنمان مطمئن نبودیم که یکهو ولوله به پا شد و هر کی چیزی میگفت البته با نمک و فلفل شوخی، دورهمیهای پسرانه بدون شوخی که نمیگذرد.
امیرآقا کنار میز کامپیوتر پایگاه با همان موهای صاف و لَختش، خندان ما را تماشا میکرد و بعضی وقتها خنده، نیشش را بازتر میکرد. ما هم سر و دست در هوا پرت میکردیم و با داد و فریاد حساب تو نیستی و تو هستی را از هم میکشیدیم.
مابین شلوغبازیهای پسرانه یاد کیانوش جرقه زد و دوباره خیالاتی شدم؛ از سر جایم بلند شدم و رفتم سراغ امیرآقا و به میز کامپیوتر تکیه دادم و گفتم «آقا! کیانوش هم داخل لیست هست»، امیرآقا فکری شد و سرش را پایین انداخت و گفت «نمیدانم».
هنوز کنار امیرآقا ایستاده بودم که محمدصادق و پوریا و صالح هم ما را دوره کردند و گفتند «چه خبره، نکنه لیست را با هم میبندین»، خنده تمسخرآمیزی زدم و دوباره رو به آمیرآقا گفتم «کاش بیاید، مشهد برای حال همه آدمها خوب است».
پوریا چشمبسته گفت «حرف کیانوش را وسط کشیدی؟» به انکار یا تایید من نرسیده امیرآقا گفت «بله موضوع سر کیانوشه». کیانوش دوست گرمابه و گلستانم نبود و فقط در کلاسمان میز آخر دو کنج دیوار مینشست و دم به دم داستان به بار میآورد و خرابکاری میکرد.
البته گاهی هم معرفت به خرج میداد و گفتههای پشت سرش را بیاثر میکرد، در کل اهل مرام و معرفت بود اما خب اهل جاهلبازی هم بود و از دین و ایمان به گمانم بویی نبرده بود.
شلوار و بلوز لاتی میپوشید و موهایش همیشه بلند بود، بعضی وقتها هم چشم مدیر و ناظم را دور میدید و یک چاقوی ضامندار کوچک در جیبش میگذاشت و از این طرف مدرسه میرفت آن طرف و داد و هوار راه میانداخت. در دورهمیهای پایگاه هم یک جلسه بود و چندین و چند جلسه نبود؛ خیلی اخلاقش با ما سازگار نمیشد و حضورش برای خالی نماندن عریضه بود.
با این اوصاف دلم پی آمدنش بود و میخواستم هر طور شده مشهد همراهمان باشد، چهار نفری به آمدن و نیامدن کیانوش فکر میکردیم که آقا گفت «نظرسنجی کنیم».
راستش ته دلم راضی نبود به نظرسنجی و به حساب خودم نباید آبرویش را میبردیم و در جمع آمدن یا نیامدنش را میپرسیدیم، ولی انگار چارهای نبود، باید تسلیم حرف امیرآقا میشدم.
امیرآقا بچهها را که همگی مشغول شیطنت بودن به آرامش فراخواند و یکی دو دقیقه بعد سکوت بر سالن پایگاه حاکم شد. حرفش را پیش کشید و گفت «برای آمدن یا نیامدن یکی از اعضا که خیلی هم فعال نیست نظرسنجی میکنیم، همه شرکت کنند تا فردا گله و گلهگذاری نباشد».
بعد هم موضوع کیانوش را باز کرد و برگههای کوچک رنگی یادداشت را که گوشه میز کامپیوتر گذاشته بود به بچهها داد و گفت «تنهایی نظرتان را بنویسید».
لب و لوچه بچهها آویزان شد، یکی باب مسخرهبازی درآورده، آن یکی ریز ریز اعتراض میکرد و چند نفری هم خنثی و بیاهمیت به موضوع چیزی نوشتند و تا زدند و به امیرآقا دادند.
امیرآقا صدایم زد و گفت «آرهها رو تو بشمار و نهها رو من میشمارم»، دست به کار شدیم و آخر کار نتیجه شد رای منفی؛ بچهها به آمدنش رای منفی دادند و آن جلسه با مصوبه نیامدن کیانوش و البته گوشزد برای آوردن رضایتنامه والدین تمام شد.
دورهمی پایگاه را با کولهپشتی ورزشی و ابروهای درهم، به خانه چسباندم و بیحوصله روی تختم افتادم و به کیانوش فکر کردم به اینکه چرا با ماها فرق دارد و چرا جاهلبازی درمیآورد و هزار و یک سوال دیگر.
اصلاً مهمتر، واقعا دوست دارد همراه ما مشهد بیاید یا من جوش الکی میزنم، در همین فکرها بودم که مادر مثل نوار کاستهای قدیمی تند تند «امیرعلی، امیرعلی» صدا میزد و یک لحظه نفس تازه نمیکرد.
جست زدم در آشپزخانه و گفتم «بله! بله! مادرجان بگو»، گفت «دم در حیاط امیرآقا منتظرته»، تعجبکنان پلهها را دو تا یکی پایین رفتم و دیدم امیرآقا لای در باز شده با آیفون ایستاده و انگشت در دهان، لب میگزید.
مرا که دید بیهیچ سلامی گفت «فکرم درگیر این پسره است»، اشتباه از من بود نباید نظرسنجی راه میانداختم. امیرآقا هم مثل من دل دل میکرد تا هر طور شده کیانوش به مشهد بیاید، انگار که جرقه یک اتفاق را در دلش کاشته باشم، حسابی فکری شده بود.
گفتم «خودش چی؟ دلش به آمدن هست»، امیرآقا انگار نشنیده باشد، لب میگزید و به تاریکی انتهای کوچه خیره ماند و بعد یکهو گفت «امام مهربانی حدیث دارد که {گناهان کوچک، راهی به سوی گناهان بزرگ است. هر کس که در گناهان کوچک و کم از خدا نترسد، در گناهان بزرگ و بسیار هم از او نمیترسد} باید راهی پیدا کنیم این پسر از گناه کوچک هم دور بشه، وای به حال گناهان بزرگ.»
امیرآقا راست میگفت شاید این سفر و این حدیث راهی میشد برای تغییر کیانوش، هر چند که نظرسنجی و رای منفی بچهها کار آمدنش را سخت کرده بود از طرفی نمیدانستیم حال و هوای خودش به آمدن است یا نه؟
حتی نمیدانستیم تا به حال به مشهد سفر کرده یا نه؟، با امیرآقا کنار هم در کوچه تنگ و تاریک قدم زدیم تا چاره کنیم. پنج دقیقه یا شاید هم بیشتر گذشت، رو به سمت امیرآقا که در تاریکی شب فقط فریم فلزی عینکش معلوم بود کردم و گفتم «کیانوش با من، بچهها با شما».
قبول کرد، بنا شد تا صبح چارهای کنیم و هر کدام وظیفه محوله را به نحو احسن انجام و قضیه را فیصله دهیم؛ از هم خداحافظی کردیم و من پلهها را دو تا یکی بالا و در دلم ریسه رفتم، ذوقی تمام وجودم را گرفته بود، از آن خوشحالیهای بیسبب که نمیدانم چرا به دلم افتاده بود.
برعکس یک ساعت پیش، شاد و خندان روی مبل جلوی تلویزیون نشستم و دست بر گردن پدر انداختم و موضوع سفر و رضایتنامه را پیش کشیدم. پدر هم که به امیرآقا بیشتر از جفت چشمانش اطمینان داشت خیلی زود گفت «برو برگه بیار تا بنویسم»، یک ورق A4 آوردم و رضایتنامه با خط خوش و پیچ و تابدار پدر امضا شد.
کیفم بیشتر کوک شد، با خودم قرار گذاشتم فردا زنگ تفریح اول، سراغ کیانوش بروم و سفر مشهد ناخواسته را با او در میان بگذارم؛ در گوشی بگویم انگار دلم برایش میسوخت و میخواستم هر طور شده کاری کنم.
تا خود صبح خواب کیانوش و گلدستههای آقاجون و امیرآقا را دیدم، هر بار که از این دنده به آن دنده میشدم کبوتری از صحن و سرای حضرت دور سرم پیچ و تاب میخورد و بال میکشید و میرفت.
صبح باز با همان صدای ممتد مادر بلند شدم و صبحانه خورده نخورده زدم بیرون، تمام راه مدرسه حرفهایم را مزه مزه میکردم و چه طور گفتن و چی شنیدنش را مرور تا رسیدم به صف، ولی کیانوش سر صف نبود، غم عالم آوار شد بر دلم، نکند امروز مدرسه نیاید بالاخره کلا یک هفته وقت داشتیم.
با شانههای آویزان و چهره در هم رفته صف را به پایان رساندم و سر میز اول که پاتوق بچه درسخوانها بود نشستم، دفتر و کتاب باز کردم و شیمی کتاب مورد علاقهام را روبرویم گذاشتم. سر که بلند کردم دیدم کیانوش پشت سر معلم وارد کلاس شد.
ژولیده و نامرتب و بیحوصله، کارم درآمده بود، در این غوغای بینظمی سفر را چه طور میگفتم؛ بیدرنگ به خدا و خود حضرت سپردم و دو زنگ شیمی را بیخیال سفر شدم. زنگ که خورد دست دست کردم تا بچهها بیرون بروند و ما یعنی من و کیانوش که هنوز خمیازه میکشید تنها بمانیم.
تنها ماندیم، رفتم سراغش و گفتم خبر داری؟ شانه بالا انداخت که یعنی نه! گفتم سفر پایگاه محل را میگویم، باز هم شانه بالا انداخت. دیدم کلا از ماجرا خبر ندارد و سفر برایش خیلی هم مهم نیست.
گفتم «جان امیرعلی خبر نداری؟» گفت نه! از ب بسم الله شروع کردم که هر سال پایگاه، اعضای فعال را اردو میبرد آن هم به مشهد، دو، سه سالی به خاطر کرونا تعطیل بود که حالا هماهنگ شد، برای هفته آینده.
«میای دیگه؟» در کمال تعجب گفت «نه، مگه من عضو فعالم یا صنمی با بچههای پایگاه دارم.» دیدم اوضاع خرابتر از آن است که فکر میکردم آسمان و ریسمان بافتم که حضرت طلبیده شاید حکمتی در سفر باشد و از این حرفها و حدیثها؛ بعد هم دستهجمعی خوش میگذرد و همه با هم دوست هستیم و امیرآقا هم که مثل برادر است را اضافه کردم.
نرم نرمک داشت راضی میشد که صحبت نیمه و نصفه ماند و بچهها وارد کلاس شدند، باقی حرفها ماند زنگ آخر در راه خانه. خلاصه از ترفند پسرانه استفاده کردم و دلش را نرم به آمدن، جالب که تا به حالا به مشهد نرفته بود و سفراولی به حساب میآمد و این برای همسفرانش خیر داشت چه برسد به خودش.
بحث رضایتنامه را هم دم در خانهشان گفتم و قرارمان شد بعدازظهر جلوی در پایگاه، امیرآقا هم به واسطه فرکانسهای پیامآور یک به یک با بچهها تماس گرفته بود و حدیث حضرت را گوشزد کرده بود که مبادا ادا و اصول درآورند.
به نظر همه چیز حل شده بود، تا بعدازظهر دل تو دلم نبود، حتی زودتر از قرار جلوی در خانه کیانوش فرود آمده بودم؛ زنگ را زدم و با کمی معطلی راهی شدیم به سمت پایگاه. باز هم از حسنات سفر و نقل قولهای مادربزرگ و صفای دیدار حضرت گفتم.
از حال و هوایی که تا نروی و نچشی باخبر نمیشوی گفتم و به گمانم کیانوش هم از سر کنجکاوی دل به سفر داده بود ولی تا همین جا هم خوب بود خدا را چه دیدی شاید زیارت حضرت بابی شد و او دست از لاتبازی و داد و هوار و خیلی از داستانها برمیداشت.
همان طور که از ضریح و زیارتنامه و آداب زیارت میگفتم، دلم هم مثل سیر و سرکه میجوشید که مبادا بچهها هر چه را که رشتهایم پنبه کنند و حرفی بزنند و دلش کیانوش را بشکنند یا او را از آمدن منصرف کنند.
جلوی در پایگاه با ترس و لرز زنگ زدم و به محض صالح در را باز کرد، انگار که پشت در ایستاده بود و انتظار آمدنمان را میکشید، در را باز کردن همانا و دست دراز کردن به سمت کیانوش همانا. به نظرم حدیث حضرت و مهربانیاش و صد البته حرفهای امیرآقا کار خود را کرده بود.
به قول معروف با سلام و صلوات وارد سالن شدیم و امیر آقا هم آمد و کیانوش را تحویل گرفت و رفت سر اصل مطلب، صحبتهایش تکرار دیروز بود و بیشتر برای دوست تازه به جمع زائران پیوسته گفته میشد.
از شرایط گفت، از محل اسکان و رضایتنامه، در آخر هم روز و ساعت حرکت را مشخص کرد و یک حدیث دیگر از حضرت خواند تا آویزه گوشمان کنیم.
{قال الرضا(ع) : «إذا نَزَلَت بِکُم شَدیدَهٌ فاستَعینوا بِنا»؛ هر گاه بر شما گرفتاری روی آورد؛ از ما کمک بگیرید}، بعد هم تاکید کرد مگر میشود کسی سراغ حضرت برود و به او پناه ببرد و بیپناه برگردد.
راست میگفت، مگر میشود؟ بیتاب بودم، بیتاب پناه بردن و پناه گرفتن، تا روز سفر را چوب خط زدم؛ راستش این سفر برایم تازگی داشت و حال دلم، نرفته خوب خوب بود. همین که کیانوش همکلاسی و بچه محل لات ما راهی میشد بس بود. ما همه چشم به مهربانی حضرت دوخته بودیم تا راه و روشش عوض شود، اصلا این سفر حالم را جور دیگر کرده بود.
سفر آغاز شد و یک اتوبوس از پایگاه اباصالح المهدی(عج) راه افتادیم، با شیطنتهای پسرانه و خوش و بشهای الکی ولی از ته، دلمان برای زائر اولی غنج میرفت و ذوق داشتیم. میان راه به مدد گوشیهای هوشمند و امر و نهی امیرآقا چند روایت و حدیث از حضرت خواندیم تا زیارتمان بار معنوی پیدا کند و فلسفه زیارت و دیدار حضرت را بدانیم.
کار امیرآقا همین بود، تفریح و زیارت در کنارش آموزههای معنوی یا آموزشهای دینی، خلاصه همه فن حریف و از زوایای مختلف کارش بیست بود. القصه که رسیدیم به مشهدالرضا، باز هم شوخی و طعنه و تیکه بار هم میکردم و از تک به تک لحظات لذت میبردیم، تا اینکه داخل اتوبوس شرکت واحد مشهد، گنبد طلایی حرم و گلدستههایش پدیدار شد، تمام حواسم پی کیانوش بود و اولین دیدار.
کیانوش به محض اینکه چشمش افتاده به گنبد آقا، بلند شد و ایستاد و دست روی سینه گذاشت، بعد تا کمر خم شد و چند دقیقه سلام خودمانی داد، انگار تمام زحمتهای من و امیرآقا ثمر داده و دلش را همین اول کاری سپرد به حضرت.
از گفت و شنود و راز و نیازش خبر ندارم، نمیدانم بین او و آقاجون چه گذشت؟ اما به گمانم کیانوش هم دلداده شد و گرفتار مهربانی حضرت، آخر از آن روز کیانوش، کیانوش دیگری شد و حدیث حضرت در دل و جانش ریشه داده بود.
پایان پیام/89033/
منبع: فارس
کلیدواژه: زائر اولی امام هشتم حدیث رضوی رضایت نامه کیانوش هم آقا گفت حرف ها آقا هم بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۶۹۲۲۵۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آیتالله رمضانی: دشمنان میخواهند شریعت اسلام را تعطیل کنند
آیتالله رضا رمضانی- دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت(ع) - که به دعوت مسلمانان برزیل برای شرکت در همایش بینالمللی «اسلام؛ دین گفتوگو و زندگی» به این کشور سفر کرده است، در حاشیه این همایش، در جمع علما و مدیران مراکز دینی آمریکای لاتین، با اشاره به جایگاه مکتب اهلبیت(ع) اظهار کرد: الحمدالله که خداوند ما را با مکتب اهلبیت(ع) آشنا کرد. ما با اتفاق بزرگی مواجه شدیم که اسلام در عرصه اجتماعی و سیاسی حضور پیدا کرد. هیچ کس فکر نمیکرد چنین اتفاقی رخ بدهد. با وقوع انقلاب اسلامی در ایران، فرصتی طلایی برای همه ایجاد شده است.
تبلیغات غربیها علیه مکتب اهلبیت(ع)
دبیرکل مجمع جهانی اهلبیت(ع) افزود: امروز غول رسانهای در اختیار غربیها است، آنها در صدد هستند که پیروان مکتب اهلبیت(ع) را خشونتطلب معرفی کنند، حال آن که مکتب اهلبیت(ع)، مکتب مهر و مهربانی است. همه حرفها برای این است که پیروان مکتب اهلبیت(ع) در مقابل زور میایستند، به همین جهت این نسبت را به شیعیان میدهند.
آیتالله رمضانی با اشاره به تلاشها برای تحریف اسلام اظهار کرد: ما امروز با تحریف دیگری از اسلام مواجه هستیم. زمانی دشمنان با بیرون کردن کامل اسلام از عرصههای اجتماعی و سیاسی به دنبال تحریف اسلام بودند، اما اکنون غربیها به دنبال معرفی اسلام لیبرال هستند.
دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت(ع)، وظیفه مهم مبلّغان دینی را معرفی مکتب اهل بیت(ع) دانست و تصریح کرد: اینگونه نیست که سخنان ائمه معصومین(ع) را به راحتی با خواندن چند حدیث بفهمیم. حضرت امیرالمومنین(ع) در روایتی فرمودند: «اَمر (شأن و امامت ما) سخت دشوارتر است؛ و کسی نمیتواند (چنان که باید) به آن اقرار کند؛ مگر مَلک مقرّب، یا نبیّ مرسل، یا عبدی که خداوند قلب او را برای ایمان خالص کرده است.»ما میخواهیم به دیگران بگوییم که اسلامِ اهلبیتی چیست. باید جوانان را با مکتب اهلبیت(ع) انس بدهیم.
رفتار پیروان اهلبیت(ع)؛ معرّف مکتب و اهلبیت(ع)
وی افزود: امام موسی صدر، جملهای دارد که خیلی زیبا است. او نقل به مضمون میگفت که اگر میخواهیم امیرالمومنین(ع) را به غیرمسلمانان معرفی کنیم، با خواندن تاریخ یا نقل آیات قرآنی ممکن نیست، چون آنها که قرآن را قبول ندارند. امروزه فقط از این طریق میتوانیم حضرت امیرالمومنین(ع) را به غیرمسلمانان معرفی کنیم که در رفتارمان، نماینده گفتار و کردار امام علی(ع) باشیم. حضرت امیرالمومنین(ع) در نهج البلاغه فرمودند: «وَ لکِن اَعینونی بِوَرَعٍ وَ اجتِهادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سُدادٍ»؛ ولی مرا با پرهیزگاری و تلاش (برای پاک زیستن) و عفت و پیمودن راهِ درست یاری دهید. اگر امام علی(ع) به خوبی معرفی شود، محبوب عالم خواهد شد. اگر امام علی(ع) را درست معرفی کنیم، در دنیا چه اتفاقی میافتد؟ دیگر ظلم نخواهد بود، توزیع ثروت به صورت عادلانه صورت میگیرد، فقر نخواهد بود و اتفاقات بسیاری رخ میدهد.
منبع: خبرگزاری ایسنا